من شبیه حواسپرتیام که خودم علتش بودهم. اسپاتیفای را باز میکنم و Visions of Gideon را میگذارم روی ریپیت. و فکر میکنم به تمام این شش ساعت خواب شبانهای که در چند هفتهی اخیر داشتهام. به اینکه اگر شبها نمیشود که بروم بیرون که ماه را ببینم حالا ولی صبحهای کلهی خروسی که میخواهم بروم سرکار عین یک سوسیس خام افتاده توی تابهی خالی آسمان
آبی. بعد فکر میکنم چه کسی مرا مجبور کرد که ساعتهای زیادی را به کاری که دلخواهم نیست بروم؟ و شناسه فقط برمیگردد به خودم. بعد از یک زمان طولانی که زندگی، سنگینی زیادی را انداخت روی شانههات، به این فکر نمیکنی که کدام کار را بیشتر میخواهی. فکر نمیکنی، فرو میروی و نهایت قبول میکنی و غرق مسئولیتهای ناخواسته میشوی. غرق زندگیای که برای فردا میگذاریاش. و مگر «فردا»
همانی نبود که کامو میگفت: فردا "مرگ" است؟ساعتهای زیادی میگذره و حس میکنم از خط زمان خارج شدم. از توی من میگذره، گذشتن دقیقهها رو متوجهام و متوجه نیستم. شب که برمیگردم خونه و روی تخت دراز میکشم، فکر میکنم که از دفعهی قبل دراز کشیدنم فصلها گذشته و این دیگه من نیستم که داره تلاش میکنه دقیقههای جالب و تجربههای پر وزنی رو توی صفحهی سفیدش بکشه. حالا یک عالم سنگینی روی من چربیده شده عین ماستهای عمه که توی روستاشان کره میبست و حالا بیا ماست و کره از هم جدا کن. باز تهش یک سری ماست چسبیده به کره. تهش یک سری چربی زندگی ناخواسته روی انگشتهام و پوستهام میکشد خودش را بیرون از من. انگار کن روی حجمهی یک ژلهی آب شده راه میروم و دلزده اولین چیزیست که برای این تصویر روبرو به ذهنم میآید. دلزده را توی فرهنگ لغت سرچ میکنم. چقدر اشمئزاز، چقدر بی داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف میکردیم، نذاشتی. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 118 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 17:17